۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

به یاد امام موسی صدر



ذهن شکاک و گستاخ من بسیار دیر رو به دین آورد. در نوجوانی هر روز از خود می پرسیدم آیا حقیقتا خدایی هست؟


به سختی جوابی برای پرسش های اساسی خود می یافتم.در همین دوران بود که یک شب بارانی در ویترین یک کتاب فروشی کتابی رادیدم که روی آن تصویر یک روحانی بلد بالا بود قیمت کتاب ارزن بود من هم خوره کتاب . کتاب را خریدم . در مورد امام صدر بود. مجذوبش شدم و به سراغ پی بردی به افکارش رفتم و در آنجا گم شده خود را یافتم. این شعر از علی مهدی زاده در مورد امام تنها کاریست که برای این رهبر بزرگ می توانم انجان دهم.

زنداني اتاق صدو سيزده نوشت :
" من اعتراف مي كنم او را نديده ام
من اعتراف مي كنم اين مرد پاك را
جز در خيال و قصه و رويا نديده ام
اصلا كسي وجود ندارد به نام او
اصلا (امام موسي صدري) نبوده است
انكار ناشيانه تاريخ سخت نيست!!
آري، "تبوك" و "خيبر" و "بدري" نبوده است
مانند او وجود ندارد بدون شك
آخر چگونه مي شود اينگونه مرد بود
هم مرهمي براي جراحات دوستان
هم با سپاه دشمن خود در نبرد بود
آخر چه جذبه داشت صداي مطنطنش
آخر چه بود در پس لبخند او نهان
درياي بي كرانه ی سرخ سخن، لبش
در چشم هاش جا شده بود ابر و آسمان
اصلا عجيب نيست كه يك ملت ضعيف
زير پناه بال و پرت عاشقت شود
اما چگونه مي شود اينقدر خوب بود...؟؟
آنقدر كه شكنجه گرت عاشقت شود...
هر شير سركشي كه به ديدار او رسيد
چون صيد در مقابل او رام رام بود
حتي اگر به مذهب من شك كنيد باز
من حاضرم قسم بخورم او امام بود..."
******
لازم به گفتن ست كه اين شعر تازه را
با چشم هاي قرمز و گريان نگفته ام
باور كنيد آنچه كه در فوق آمده
زير شكنجه هاي فراوان نگفته ام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر